مجموعه اشعار استفاده شده توسط استاد در مواعظ
ارسال شده در تاریخ: 1396/12/28 کتابخانه اخلاق
دنیا به مثل چو کوزه زرّین است |
گه آب در آن تلخ و گهی شیرین است |
* * *
پاره های جگر است آنچه به دامن دارم |
باغبان غنچه نچیدم ز من آزرده مشو |
* * *
نشکند ور بشکند باید نگاهش داشتن |
دوستی با مردم دانا چو زرین کاسه ای است |
* * *
از سخن گفتن بیاید چون پیاز |
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز |
می کند مکشوف از بوی تو راز |
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز |
* * *
هزار باده ناخورده در رگ تاک است |
گمان مبر که پایان رسید کار مغان |
* * *
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست |
او را به چشم پاک توان دید چون هلال |
* * *
دستی به جان ما بر بنگر چه ها بریدند |
اندر جمال یوسف گر دستها بریدند |
* * *
دو لب بر هم نهادم کار شمشیر دو دم کردم |
ز خاموشی بریدم من زبان هرزه گویان را |
* * *
تو به پیغمبر چه می مانی بگو |
شیر را بچّه همی ماند بدو |
* * *
چند روزی خاک خورد، آخر بهم پیچید و رفت |
هر کس آمد در غم آباد جهان چون گردباد |
* * *
کی وجودی دادمی افلاک را |
گر نبودی بهر عشق پاک را |
* * *
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست |
جز آستان توام در جهان پناهی نیست |
* * *
سنگ مرگ آمد نمکها را محک |
هر کسی را دعوی حسن و نمک |
* * *
کفر باشد گر نهی در عشق پایی |
تا بود یک ذره از هستی به جایی |
* * *
که دخلش بود نوزده خرج بیست |
بر آن ناخدا زار باید گریست |
* * *
چون شوی بیخود احد بینی همه |
تا تو با خویشی عدد بینی همه |
* * *
لا صلاة تمَّ الاّ بالحضور |
شنو از اخبار آن صدر صدور |
* * *
کاندر آن بی حرف می روید کلام |
ای خدا بنما تو جان را آن مقام |
* * *
چه معنی دارد این در خود سفر کن؟ |
که باشم من؟ مرا از خود خبر کن |
* * *
مثل الزُجاجة کَسرُها لاتجبَرُ |
انّ القلوبَ اذا تنفّرَ وُدّها |
* * *
هرگز نتوان دید جمال احدی را |
بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را |
* * *
این دل روشن که در پایان کارم داده اند |
مزد آن شب زنده داری های عهد عاشقی است |
* * *
آسمان را بشکند پشت و کمر |
آه مظلومان به هنگام سحر |
* * *
من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم |
مردم همه دنبال طربخانه خویشند |
* * *
کافر است او سجده بر بت می کند |
مدح و ذمش گر تفاوت می کند |
* * *
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی |
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم |
* * *
هر که بالاتر رود ابله تر است |
نردبان خلق این ما و من است |
* * *
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد |
صد هزاران خيط یکتا را نباشد قوتی |
* * *
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل |
دل گر به مذهبت بجز این گوشت پاره نیست |
* * *
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود |
ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم |
* * *
چو خشخاشی بود بر روی دریا |
زمین در جنب این نه طاق مینا |
* * *
زاستقامت روح را مبدل کند |
خشم و شهوت مرد را احول کند |
* * *
اللهمّ هذا مَقامُ الغریبِ الغریبِ |
الهی إلیک أشکو غُربَتي وَ بُعدَ داري |
* * *
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز |
غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند |
آن را که بخواند به در کس ندواند |
هر سو دود آنکس ز در خویش براند |
* * *
در عالم خیال که آمد کدام رفت |
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی |
* * *
کفران نعمتی است که در باغ کرده ام |
این محنتی که می کشم از تنگی قفس |
* * *
که تو طفلی و خانه رنگین است |
همه اندرز من بتو این است |
* * *
هیچ نه بشکن از این نهال و نه برکن |
خلق همه نونهال باغ خدایند |
* * *
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش |
چندین چراغ دارد و بیراهه می رود! |
* * *
بهتر ز دیده ای که نبیند خطای خویش |
گر هر دو دیده هیچ نبیند باتفاق |
* * *
مَن بَنی فَوقَ بَناء السَّلف | وَالعُلَی مَحظُورَة إلا عَلی |
* * *
چون علی تیغ چون ذوالفقار |
ندید و نبیند دگر روزگار جوان |
* * *
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم |
توان شناخت به یکروز در شمایل مرد |
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم |
ولی زباطنش ایمن مباش و غره مشو |
* * *
آهسته که دل، نه آب و گل می شکنی |
این شیشه ی دل که متصل می شکنی |
* * *
ای ز فرصت بیخبر در هر چه هستی زود باش |
من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش |
* * *
تا زتلخیها فرو شویم تورا |
زان حدیث تلخ می گویم تو را |
* * *
با بی پرو و بالی پر و بال دگرانند |
زان مردم افتاده مدد جوی که این قوم |
* * *
که چون جا گرم کردی گویدت خیز |
از آن سرد آید این کاخ دلاویز |
* * *
مانده ای در عقده خود اینقدر حیران چرا |
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمه شب |
* * *
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی |
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی |
* * *
ترسم تو بیایی من و آن روز نباشم
* * *
ما چو کوهیم و صدا در ما ز پوست |
ما چو نائیم و نوا در ما ز پوست |
* * *
اولمشام دنیا و عقبا ده غریقان یولداشی |
رند و درویشم نه بیضایم ید بیضائلن |
* * *
ای قلعه گشای در خیبر فتحی |
ای شیر خدا امیر خیبر فتحی |
ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی |
درهای امید بر رخم بسته شده |
* * *
به ملک سنت دیرینه احتشام دهد |
کسی که از پدران ننگ داشت ناخلف است |
* * *
راهی دهیم بکوی عرفان چه شود |
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود |
یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود |
بس گبر که از کرم مسلمان کردی |
* * *
ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی |
به برق چشم براندی به ناز چشم بخواندی |
* * *
به بارگاهی که لرزد آنجا |
نسیم قدسی دمی گذر کن |
کلیم را لب مسیح را پا |
خلیل را دست ذبیح را دل |
* * *
آنگه رسی به دوست که بی خواب و خور شوی |
خواب و خورت زمرتبه عشق دور ساخت |
* * *
خاکستری ز قافله ای یادگار ماند |
بگذشت عمر و موی سپیدی بجا گذاشت |
* * *
دعا هنگام باران مستجاب است |
دلا در گریه، وصل یار می خواه |
* * *
ما همه بی غیرتیم، آینه در کربلاست |
کیست در این انجمن محرم عشق غیور |
* * *
در آن دم سبو سر به گوشم نهاد |
حریفی سبویی به دوشم نهاد |
تو انگور بودی و من باغبان |
بگفتا که چندی در این بوستان |
برو فکر خود کن که بیچاره ای |
کنون من سبویم تو میخواره ای |
* * *
خود ندانم در کجا خواهم فتاد |
پر کاهم در مصاف تندباد |
* * *
چاه ما در راه او هموار باد |
هر که چاهی می کند در راه ما |
خار ما در راه او گلزار باد |
و آنکه خاری افکند در راه ما |
* * *
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی |
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان |
صد حجاب از دل به سوی دیده شد |
چون غرض آمد هنر پوشیده شد |
* * *
جمع شد تا کور شد اسرارها |
بر دلت زنگار بر زنگارها |
* * *
باز دارد پیاده را ز سبیل |
خواب نوشین بامداد رحیل |
* * *
دلم از هیبت قربش خون است |
محنت قرب ز بعد افزون است |
* * *
که بار منت خود به که بار منت خلق |
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق |
* * *
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی |
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات |
* * *
زانکه این بت مار و آن بت اژدهاست |
مادر بتها، بت نفس شماست |
* * *
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد |
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید |
* * *
از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل |
از رفتن تو جانا دانی چه ماند بر دل |
* * *
شمع کی میرد بسوزد پوز او |
هر که بر شمع خدا آرد پفو |
* * *
بیدار خدا باش که دل می شکنی |
هشدار که قلب مؤمنان عرش خداست |
* * *
اگر خاموش بنشینی گناه است |
اگر بینی که نابینا و چاه است |
* * *
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش |
چشم است و چاه و دیده بینا و آفتاب |
* * *
هر که این آتش ندارد نیست باد |
آتش است این بانک نای و نیست باد |
* * *
گفتا که محو ما شو، آنگه ببین تو مایی |
گفتم که مایی ما، ما را ز تو حجاب است |
* * *
آخر این درّ گرانمایه بهایی دارد |
گوهر عمر بدین خیرگی از دست مده |
* * *
حاجت روا شدند هزاران هزارها |
از یک خروش یا رب شب زنده دارها |
* * *
و گرنه پای بز و میش هم قلم دارد |
قلم شرافت اگر دارد از قسم است |
* * *
روح مجنون است آنجا خاک بر سر می کند |
گردبادی را که می بینی تو در دامان دشت |
* * *
کاین آب رفته باز نیاید بجوی خویش |
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر |
* * *
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند |
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر |
* * *
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند |
از مردم افتاده مدد جوی که این قوم |
* * *
به محمد نفس حضرت رحمان آرد |
گویی از مجمر دل آه اویس قرنی |
* * *
که زور مردم آزاری ندارم |
چگونه شکر این نعمت گذارم |
* * *
مات اویم مات اویم مات او |
در بلا هم می کشم لذات او |
* * *
بخل به جا به همّت حاتم برابر است |
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم |
* * *
شمع اندر خانه تاریک بهتر روشن است |
گریه و سوزت به کنج خلوت در بسته به |
* * *
که در نه حقّه ی افلاک، پیدا نیست درمانش |
بود هر درد را درمان امان از درد بی دردی |
* * *
سوی او می غیژ و او را می طلب |
لنگ و لونگ و خفته شکل و بی ادب |
* * *
مژده رحمت برساند سروش |
لطف الهی بکند کار خویش |
نکته سربسته چه دانی خموش |
لطف خدا بیشتر از جرم ماست |
* * *
متحیرم که دهقان به چه کار کشت ما را |
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه میوه دارم |
* * *
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را |
سبک باران به شور آیند از هر حرف بی نغزی |
* * *
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار |
هر که نامخت از گذشت روزگار |
* * *
ماند خصمی زان بتر اندر درون |
ای شهان کشتیم ما خصم برون |
شیر باطن سخره خرگوش نیست |
کشتن این کار عقل و هوش نیست |
تا به ناخن برکنیم این کوه قاف |
قوتّی خواهم ز حق دریا شکاف |
* * *
تا کدامین را تو باشی مستعد |
از جهان دو بانگ می آید به ضد |
وآن دگر بانگش فریب أشقیاء |
آن یکی بانگش نشور أتقیاء |
* * *
که بار منت خود به که بار منت خلق |
به نان خویش قناعت کنیم و جامه دلق |