روح لطیف یک مرد بزرگ
ارسال شده در تاریخ: 1393/04/10 دستورالعمل های اساتید اخلاق
از پلههایی که یک طرفشان شمعدانی چیده شده است بالا میروم و به اتاق مطالعه پدربزرگ1 میرسم. آقاجون که متوجه آمدنم میشود عینکش را از چشم برمیدارد، کتابش را میبندد و به من لبخند میزند. میگویم: «آقاجون آمدهام با شما نماز بخوانم.» پدربزرگ نگاهی به ساعتش میاندازد و ضمن دستکشیدن بر سرم میگوید: «بله چیزی به اذان نمانده است، تو بیا اینجا بنشین تا من بروم وضو بگیرم و برگردم.» سرم را به علامت بله تکان میدهم و منتظر مینشینم. بعد هم سجادهاش را پهن میکنم و از شیشه عطر محمدی داخلش به خودم میزنم. چند دقیقه بعد پدربزرگ برمیگردد تا نماز را شروع کند، اما مثل اینکه کاری برایش پیش آمده باشد، دوباره راه میافتد تا به حیاط برگردد. میگویم: «آقاجون کجا میروید؟» لبخند شیرینی میزند و ضمن نشاندادن مورچهای که روی عبایش مشغول راهرفتن است میگوید: «مثل اینکه حواسم نبوده و این زبانبسته را با خودم به اتاق آوردهام. میروم آن را کنار باغچه بگذارم و برگردم!» از جایم بلند میشوم و میگویم: «بدید من ببرم.» به شوخی میگوید: «اگر فشارش دادی، دردش آمد چه؟!» میگویم: «نه آقاجون، قول میدم فشارش ندم.» عبایش را به دستم میدهد و میگوید: «حالا که فشارش نمیدی بیا او را زود برسان و برگرد.» بعد میخندد، من هم همینطور و شاید هم مورچه!
................
1. آیةالله میرزا جواد تهرانی(ره)
منبع : سایت افق حوزه